گفتوگوی «صبحنو» با «پرویز سنگ سهیل» جانباز، آزاده و بازیگر تئاتر
سرباز این سرزمین
«پرویز سنگسهیل»، جانباز، آزاده و بازیگر تئاتر است. او در سال62 به اسارت نیروهای بعثی درآمد و در هفت سال اسارتش تلاش کرد با تئاترهای طنز فضای شادی را برای دیگر اسرا به وجود بیاورد.
«پرویز سنگسهیل» در ابتدای این گفتوگو به شروع علاقهاش به سینما و تئاتر اشاره کرد و گفت: «من از زمانی که یادم میآید به سینما علاقه داشتم و به قول خانوادهام محو فیلمها میشدم. عمویی داشتم که برای اولین بار مرا به تئاتر جامعه باربد برد و من شیفته نمایشی شدم که داشت اجرا میشد. به محض اینکه مدرسه اعلام کرد میخواهد برای شبهای پیش از سال نو نمایش روی صحنه ببرد، من اقدام کردم و با وجود اینکه سنم کم بود با اصرارهایی که داشتم در گروه پذیرفته شدم. از آن زمان همیشه یک پای من در کارهای هنری و تئاتری بود.»
تئاتر در دوران اسارت
این هنرمند درباره نمایشنامههایی که در دوران بعد از پیروزی انقلاب کار میشد نیز چنین گفت: «انقلاب که پیروز شد بیشتر نمایشنامههایی با محوریت ساواک کار میکردیم. من بهصورت حرفهای از پانزده سالگی تئاتر را با کارگردانی به نام «یمین ایلخانی» شروع کردم. سه دوره کار تئاتر انجام دادم تا اینکه به انقلاب فرهنگی خوردیم و تئاترها بسته شدند. بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. پیشتر به صورت جسته و گریخته در پشتیبانی جنگ بودم اما دوران سربازیام را در تیپ55 هوابرد گذراندم. در این دوران برای نیمهشعبان کاری از «محمود استادمحمد» به نام «شب بیستویکم» را آماده اجرا کردم. در دوران سربازی افتخار این را داشتم که در پنج عملیات مهم شرکت کنم. پنجاهوهشت روز به پایان خدمتم مانده بود و من برنامههای زیادی برای بعد از آن داشتم که اسیر شدم.»
او سخنانش را درباره آسیبهای اسارت و تئاتر کار کردن در آن دوران چنین ادامه داد: «در زمان اسارت به پای چپم ترکش خورده بود و به این دلیل که لباس هوابرد به تن داشتم عراقیها باور نمیکردند که سرباز باشم. به همین خاطر به سرم باتوم زدند و سرم همچون هندوانهای ترک خورد. استخوان سرم شکست و عفونت شدیدی کرد. این عفونت به مرور به نخاعم زد و هنوز هم عوارضش
باقی مانده است. در دوران اسارت فعالیتهای اجتماعی را دور از چشم عراقیها انجام میدادیم. در این دوران 9تئاتر کار کردم. زندگی ما در اسارت بهاندازه کافی تراژدی بود، پس سعی میکردم با نمایشهای طنز بچهها را بخندانم. در آن دوران نیز خیلی جدی کار میکردم و از بازیگرانم نیز این جدیت را میخواستم. این نمایشها مورد استقبال دیگر اسرا قرار میگرفتند و میگفتند بعد از اتمام نمایش فراموش کردهاند که در اسارت هستند و گمان میکردند که باید از سالن بیرون رفته و به خانهشان بروند.»
این جانباز دفاع مقدس درباره نمایشنامهای که در اسارت نوشته بود، گفت: «در زمان اسارت نمایشنامهای نوشتم به نام «سکوت سحر» که نتوانستم آنچه را مدنظرم بود به اجرا برسانم. وقتی سال69 آزاد شدم دنبال اجرای این اثر رفتم و تلاشم این بود که بهخاطر خود کار به من مجوز اجرا بدهند، نه بهخاطر اینکه جانباز هستم. به همین دلیل هیچوقت در جشنواره تئاتر دفاعمقدس شرکت نکردم. این نمایش سهماهونیم در تئاترشهر به روی صحنه رفت و بسیار مورد استقبال قرار گرفت.»
این بازیگر تئاتر در ادامه گفت: «تا امروز 72نمایشنامه برای خودم و دیگران کار کردهام که بیش از 40نمایش آن برای خودم بوده است. سال96 نمایش «لیلی و مجنون» را در جشنواره تئاتر آیینی و سنتی به روی صحنه بردم که اجرای بسیار خوبی بود؛ گویی خداوند میدانست که شاید دیگر نتوانم روی صحنه باشم. قبل از اجرای این نمایش به مدت دو سال بود که پایم بیحس شده بود و این بر اثر ترکشهایی بود که به کمرم آسیب رسانده بود. وقتی کمرم را عمل کردند 236بخیه خوردم و هفتساعتونیم در اتاق عمل بودم.»
این درد است
این آزاده زمان جنگ دلیل ساکن شدنش در شمال کشور را چنین بیان کرد: «خانهای که در تهران داشتم که 64پله داشت و دیگر نمیتوانستم این پلهها را بالا بروم. به همین خاطر به شمال آمدم و در خانه مادر همسرم که طبقه همکف است و حیاط دارد ساکن شدم اما بهتازگی متوجه شدهام که رطوبت شمال برای من خوب نیست اما چارهای هم ندارم.»
او از خانه تئاتر گله کرد و گفت: «از آقای فتحعلیبیگی ممنونم که سال98 برای من بزرگداشتی بهعنوان بازیگر گرفتند اما از خانه تئاتر گله دارم. من بازیگر رسمی اداره تئاتر هستم اما کارت بازیگری خانه تئاتر را ندارم. تابهحال دوبار نیز برای این موضوع اقدام کردهام. اوایل دهه80 وقتی مدارکم را برایشان فرستادم، آنها این مدارک را گم کردند. هیچکس در این مدت به من زنگ نزده تا حال مرا بپرسد. یک روز در سال روز جانباز نام گرفته و دستاندرکاران مرکز هنرهای نمایشی هزار مدل روی این موضوع مانور میدهند اما هیچکس زنگ نزد که بپرسد این بازیگر چرا از تهران رفته و این روزها چه کار میکند؟ آیا زنده است یا مرده؟ در این مدت فقط آقای داود فتحعلیبیگی و آقای رضا علوی یاد من کردند. خواسته من از مسوولان این است که چطور هر بازیگر تازهکاری کارت خانه تئاتر دارد اما منی که از سال58 و در هر شرایطی تئاتر کار کردهام نباید این کارت را داشته باشم؟ آیا این درد نیست؟ معرفت نداشتند حتی یک زنگ به من بزنند. »
او ادامه داد: «من دو اجرای نمایش از مرکز هنرهای نمایشی طلب دارم. یکی نمایش «آخرش چی شد؟» و دیگری نمایش «لیلی و مجنون». اما این نمایشها را نمیتوان با کمک هزینههای ناچیز به روی صحنه برد. من 28بازیگر دارم و با یک کمکهزینه جزئی نمیدانم باید دکور بزنم یا دستمزد بازیگران را پرداخت کنم. اجرای این نمایشها میتواند برای من انگیزهای برای ادامه باشد تا بهواسطهاش پایم را دوباره به دست بیاورم. دکترم به من میگوید که انگیزه راه رفتنم را از دست دادهام، مگر زمانی که اسم هنر به میان میآید. من عاشق کارم هستم. در دوران اسارت یک بار که بچهها دور من جمع شده بودند، عراقیها فکر کردند که من یک روحانی هستم و روی منبر رفتهام، به همین خاطر مرا در گونی کردند، کتک زدند و از ساعت 2ظهر تا 6بعدازظهر تابستان از تیر دروازه آویزان کردند. این بخیهها به دلیل کتکهایی است که در اسارت خوردم.»
این جانباز هنرمند در پایان برای تئاتریها آرزوی اجراهای خوب کرد و چنین گفت: «از همینجا به تمام بچههای تئاتر سلام میدهم. میدانم زندگی خیلی سخت
شده است اما باید با همه سختیها مبارزه کنیم. موفق باشید و اجراهای خوبی داشته باشید. من خاک پای همه مردم ایران هستم. من سرباز این سرزمین هستم.»
ارسال نظر