یادداشتی درباره رمان «فیلکش» نوشته «ضیاء وظیفهشعاع»؛
حکایت رنجهای فیلکُش از مرگ رویاها
نویسنده در «فیلکش» دنبال ارائه مانیفست نیست، جهانبینی خاصی را نشانه نگرفته، نه هوای تمجید از روشی را دارد و نه قصد تقبیح. او فقط روایت میکند.
روزنامه «صبح نو»- رمان «فیلکش» را تقریبا یکماه پیش خواندم و تمام کردم. از همان روز دلم میخواست درموردش چند خطی بنویسم اما بیهیچ دلیلی نمیشد که نمیشد. گاهی ذهن آدمی از کلمات میگریزد یا شاید کلمات میگریزند، نمیدانم. حسی شبیه همان مواجهه آدمی با یک شوک عظیم یا ترس بزرگ است که توان هر واکنشی را سلب میکند. به گمانم همین است حال این چند هفته: مواجهه با شکل عجیب و جذابی از چینش و رقص کلمات و تصور اینکه پس از آن هر واژهای از زیبایی تصاویر داستان خواهد کاست.
قصد شاهکارسازی ندارم، چراکه نه تخصصش را دارم و نه رمان به چنین چیزی نیاز دارد و معتقدم هر اثر ادبی درست و درخور راه خود را پیدا میکند، حتی اگر کسی یا کسانی بخواهند نادیدهاش بگیرند اما حسوحال خاصی که در آن برهه از زمان خواندن «فیلکش» در من ایجاد کرد، بهنوعی توصیفناپذیر است و هماکنون هم که توانستهام کلمات سرکش را همچون رمهای بازیگوش بر سر قلم جمع کنم، هنوز مطمئن نیستم که آیا خواهم توانست حق مطلب را ادا کنم یا نه. فقط در ابتدا باید متوسل بشوم به جملهای از ابوتراب خسروی که میگوید: «حتما باید شانههای خواننده، تحمل خواندن جملاتی را که رعشه درد شلاق را با خود حمل میکنند، داشته باشد» و قلب خواننده باید حجمی به گستردگی رنج منصوری برای خود باز کند تا ...
«فیلکش» حکایت من است. حکایت ما، حکایت همه آنهایی که قرار است تا ابد صلیب نامرئی آرمانهایشان را به دوش بکشند اما جلجتایی ندارند تا بر آن میخ شوند. جلجتای آنها همین شهر است، همین زندگی، همین آدمها، همین هر روزهها. فیلکش انگشت میگذارد روی جامعه، رفاقت، زندگی و مرگ.
رمان دو دوست را به تصویر میکشد که گویی یکی روی پنهان دیگری است. منصوری بیش از دیگری شایستگی داشته اما روزگار یاریاش نکرده یا بهخاطر پایبندی به عقاید، حاضر نشده که آن دوست دیگر باشد. فرتاش انگار روی دیگر منصوری است که بهدلیل شرایط مساعدتر توانسته به نان و نوایی برسد و موقعیت اجتماعی بهظاهر مناسبی برای خود دستوپا کند. منصوری گرچه شایستهتر به نظر میرسد ولی دارد تاوان عصیان برادر، طغیان نابرابری جامعه و فقدان روحیه خودنماییاش را پس میدهد. فرتاش روانشناس همه را به چشم بیمار روانی مینگرد و هرچند بهظاهر درمانگر روان آدمیان است اما خود، تحتتاثیر کودکی پر از محدودیت، ناشی از سختگیریهای پدر، رفتهرفته، با بالاتررفتن سن و سال دچار توهم میشود. او شخصیتی بهظاهر کامل است اما در باطن چنان است که مرگ ناگهانیاش کوچکترین تغییری ایجاد نمیکند، جز برای منصوری. پدری است که خبر مرگش، حتی پسرانش را برای ثانیهای غمگین نمیکند. روح خشک و خشن فرتاش با لطافت طبع منصوری کوچکترین تناسبی ندارد.
رمان اجتماع و دغدغههای آن را چنان نشانه گرفته که گرچه به ظاهر در دهههای گذشته واقع میشود اما خواننده امروز با وجود گذشت چند دهه، میتواند نمود بیرونی رنجهای علی منصوری را در خود یا پیرامون خود بیابد. دغدغهها در باطن یکسانند و فقط شکل ظاهریشان تغییر یافته است. پس جای شگفتی نیست که در طول 200صفحه کتاب جامعهشناس داستان به آب و آتش میزند تا زندگی بکند و سر آخر پیدا نیست که توانسته یا نه؟
منصوری که تمام عمر دویده تا زندگی بکند، با خبر مرگ دوستش فرتاش از خواب بیدار میشود. حالا باید بعد از یک عمر همراهی و رفاقت بار جسد فرتاش را نیز به دوش بکشد، همانطور که در زندگی بار سبکسریهایش را بر شانههای خود گذاشته: رفاقت نابرابر همچون رفاقتهای بسیار که همگان کمابیش و به اشکال متفاوت تجربهاش را دارند.
نویسنده در «فیلکش» دنبال ارائه مانیفست نیست، جهانبینی خاصی را نشانه نگرفته، نه هوای تمجید از روشی را دارد و نه قصد تقبیح. او فقط روایت میکند، با کلماتی ساده، بدون پرداختن به کلیات کلیشهای از سیر افول یا سیر خطی و یکنواخت زندگی انسانها میگوید و مرگ، آن سرنوشت محتوم گریزناپذیر در میان تمام سطور داستان حضور دارد، همچون حضور همواره و نامرئیاش لابهلای تمام دقایق زندگی. «فیلکش» خود زندگی است.
ارسال نظر